سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























حرف دلهای من

سلام

این قدر دوری دیوانم کرده که همش مرور ذهنم این بود که بهش گفتم من لحظه لحظه به گوشیم نگاه میکنم که شاید شماره ای از تو روی گوشیم نمایان بشه ....

خیلی دوست داشتم کادوی تولدشا روز تولدش و اولین نفر باشم که بهش میدم و بهش تبریک میگم ولی هیف.... مدت ها گذشت و به هر نحوی که سعی کردم نتونستم کادوی تولدش را بهش بدم تا اینکه یه فرصت طلایی برام پیش اومد که انگار خدا آرزوما برآورده کرده و تونستم کادو را یه جوری برسونم به دستش اول اینکه خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

دیشب سرشب بود من اومدم منزل و رفتم تواتاقم مثل همیشه ... اصلا توجه ای به بخاری و سردی اتاقم نکردم و یک راست لباسمو عوض کردم و مثل روزهای قبل رفتم روی تختخوابم دراز کشیدم و پتو را کشیدم روم و همینجور که داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم و فکرش حتی لحظه ای رهام نمیکرد دیدم پیامی از طرف یکی از دوستام اومد که فلانی چرا تو مدتیه یه جوری شدی عوض شدی ... محل نمیدی ... اتفاقی افتاده ... و من باز هم مثل قبل به پیامش جواب ندادم و باز رفتم توی فکر که یک دفعه دیدم صدای گوشیم میاد یه حسی بهم گفت زود گوشیا بردار برداشتم وای خدای من این شماره کیههههههههههههههههههههههه عزیز منه ......... اینقدر خوشحال بودم که توی همون هین که داشت زنگ میخورد زدم زیر گریه هرچه خواستم خودما کنترل کنم و جواب بدم نشد تا قطع کرد ... سریع پشت سرش بهش زنگ زدم خودما جوری گرفتم که یعنی حالم خوب خوبه که نگرانم نشه تا چندتابوق بخوره و قطع کردم نتونستم ادامه بدم .. گوشیا توی سینم گرفتم و باز زدم زیر گریه جوری که اصلا متوجه نشدم که با دو دست چه جور دارم گوشیما به شدت فشار میدم روی سینم و منتظر پیام یا زنگش بودم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد ساعت 4:45 صبح بود که خوابم برد ولی نمیدونم چم شده بود هر چند دقیقه یک بار بی اختیار پامیشدم گوشیا برمیداشتم و چکش میکردم که شاید پیامی داده باشه ولی هیچ ... و دوباره همینطور که گوشی توی دستم بود خوابم می برد ...

صبح تا الان دیگه فکرم بیشتر از قبل درگیرش شده و همش شماره اش که بهم زنگ زده را روی گوشی نگاه میکنم و کلی آه می کشم ...

ای خدا این چه انتظاریه ... خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اگر قرار به قدر دونستن باشه من تاج سرخودم میزارمش... اگه دوست داشتن باشه هرچی بیشتر پیش میرم بیشتر از قبل علاقم بهش بیشتر میشه  ... اگر تست روانشناسیه بابا من دیونشم... اگر آزمونه پس چرا آزمونا نمیگیری ... آزمون شده برام انتظارررررررررررررررررررررررررر

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 2:17 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |

خدا خسته ام ... خسته از همه چیز .... از همه ... دیوانگی هم عالمی برای خودش داره...کاش دیوانه بودم.... کاش از این زندگی چیزی نمی فهمیدم ...

ساعت را نگاه میکنم از نیمه شب گذشته و من هنوز نتونستم بخوابم مثل شب های قبل ... فکر آدم مشغول باشه فکرش... روحش...حس زندگیش...تفکر ... امیدش جای دیگه ای باشه ... از زندگی حال خود با اینکه لب خنده بر لب می پنداره هیچ نمی فهمه جز عذاب ... جز اشک ... جز ناله و نا امیدی ....

خدای من نمیدونستم که اینجوری میشم ... فلج فلج شدم ... نمیخام نفس بکشم... کاش دنیا و شرایط حالا ریستارت میشد و از اول میومد زندگی من هم ریستارت میشد و به اولین نگاه معشوق میومد.... کاش....

دلم پره ولی لال شدم نمیتونم حرفهای دلم را بیان کنم...هرچی بیشتر پیش میرم همه فکر میکنند دارم بزرگتر میشم ولی من دارم فکر میکنم دارم کوچیک تر و نابود میشم....کم کم دارم به تصمیمم بیشتر فکر میکنم که شاید بهترین کار خودکشی باشه ... با اینکه از خودکشی میترسم ولی اگر تصمیم بگیرم این کارا میکنم...چون واقعا نمیتونم دیگه ...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من بنده ای خطاکاریم ... من بنده ای گناه کاریم ... حتی ذره ای خوب نکردم ... ذره ای نیکی نکردم ... فراموشت کردم ... نزار بیشتر از این گناه کنم نزار بیشتر از این توی باتلاقی که برا خودم درست کردم پایین تر برم ... دستما بگیر ... احتیاج به کمک دارم ... ازم رو برنگردون میدونم خیلی بدی کردم ... کمکم کن ... اگه کمکم نکنی با این همه گناه و رسوایی باید بیام برای جواب گویی ....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


نوشته شده در سه شنبه 90/11/11ساعت 1:14 صبح توسط Yasin نظرات ( ) |

سلام

الان دوهفته ست ازش بی خبر بی خبرم دارم داغون میشم شب ها برام خواب نمونده همش شده فکر فکر فکر ... ای خدا خسته شدممممممم... کی این انتظار باید تموم بشه...

هرکی منا می بینه (کسای که تازه باهم آشنا میشند) تا براشون یه کاری را انجام میدم بهم نگاه میکنند و میگند دانشگاه میری ؟

در جواب بهشون با کمی مکث میگم نه با تعجب بهم نگاه میکنند و میگند چرا ؟ حیف توست با این همه اطلاعات چرا نمیری ؟

 اشتباه میکنی ؟ برو تو میتونی موفق باشی....

و منم بهشون میگم باشه در فکر رفتنم...ولی توی دلم میگم من که شرایطشا ندارممممم ... من اول اینکه پولشا ندارم ...کسی هم نیست کمکم کنه ... دوما به یک نفر قول های دادم باید انجام بدم و بعد برم دانشگاه...با اینکه خیلی دوست دارم برم دانشگاه و مطمئنم میتونم موفق باشم ولی خوب شرایطم.............

از این همه گذشته و این همه بدبختی دور و اطرافم دلم پره از همه جا یکم به این مسائل فکر میکنم یکم به مسائل دیگه و بیشتر به مسئله خودم فکر میکنم که ایا این همه دوری برامون خوبه یا بد ... خدا نکنه برامون ضرر داشته باشه ... من دیگه قلبم تازگیا بد کار میکنه شده کند کند کند یک بار میزنه ده باز نمی زنه ... وقتی فکر میکنم نفسم دیگه بالا نمیاد...میدونم اون از من بدتر بدتره و داغون تر ... ولی این وسط مسئولیت و قول های که بهش دادم بر دوش منه و باید یک جور این مسئولیت و قول ها را به نحوه احسنت انجام بدم...............

میدونم تمام حرف هام نا مفهمومه... این ها همش خلاصه ای از حرف های هست که تو دلم مونده که باید یک جوری بگم ....البته بماند که من تمامی نظرات را مسدود کردم که کسی نظر نتونه بده ولی خوب .......

از خدا میخام به جفتمون صبر بده ...... تو مشکلاتمون کمکمون کنه....

شاید خودکشی کردم... شاید اینجوری راحت شدم از این همه فکر و ناراحتی و حسرت ... اگر خودکشی را خوب بدونم و تصمیم بگیرم این کارو میکنم...

یا حق


نوشته شده در یکشنبه 90/11/9ساعت 1:30 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |


Design By : Yas Man