سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























حرف دلهای من

سلام

اهههههههههههههههههه

چرا اینقدر سخته ؟؟؟ چرا ؟؟؟؟

تاحالا براتون پیش اومده یه اتفاقی افتاده یا کاری را باید انجام میدادید و خبرش را به طرف مقابل خود بدهید حالا این جواب برعکس اونی باشه که طرف مقالبتون انتظارشا دارهههههه

اوهههههه عجب عوضای شده .........

خدای من کمکم کن ...آخه من چه جور بهش بگم ... با چه زبونی ؟؟؟؟؟ با چه رویی ؟؟؟

خدایا من از بعدش میترسم ... با اینکه سخته گفتن ....ولی بعد از گفتن عکس العملش چیه ؟؟؟ از این بیشتر حراس گرفته منا....

خدایا توکه خودت میدونی من بنده ای خطاکاریم ... گناهکارم....موجودی پستیم ..... خیلی بدی کردم .... خیلی اذیت کردم .... خدایا من میدونم که شکر گذار نعمت هایت نیستم .... بهم رهم کن ... هرچی میخواهم سعی کنم خوب بشم ولی نمیشه خودت میدونی مشکل منا .... کمکم کن تا بتونم .......

یا حق


نوشته شده در یکشنبه 90/3/22ساعت 1:55 صبح توسط Yasin نظرات ( ) |

سلام

چند روزه دلم به قلم نمیره/نمیدونم چرا؟

دارم بدترین شرایط را به دوش میکشم / شاید هم بعدها بهترین و به یادماندترین شرایط زندگیم باشه

اما امشب خیلی خستم / خیلی ناامیدم/از همه چیز متنفرم/ انگار اعضای بدنم دستورات هم دیگه را انجام نمیدن/دوست دارم خودما خفه کنم /// اههههه ای کاش میشد

اینقدر دوست دارم برم یه جای دور افتاده که هیچ کسی دور و اطرافم نباشه/ اصلا باشن ولی منا نشناسند / یه جای باشم که بخواهم زندگی را باز دوباره شروع کنم ؟؟ یعنی میشه ؟؟ شاید شد ؟؟ اگر بشه که مطمئنن خواهم رفت و ....

زندگی آدم پر از پیچ و خم هست / پیچ و خم های که شاید خیلی ساده و بدون دردسر آنها را پشت سر گذاشت و شاید هم پیچ و خم های باشد که به هیچ وجه نمیشد پشت سر گذاشت عجب روزگاریه ها ....

به هرحال تصمیم گرفتم دیگه تنها باشم / از همه چیز / از همه کس / کلا از دنیا/ مگه میشه از دنیا هم کنار بکشی ؟؟؟ خط هام را خاموش میکنم / فکر کنم همین چند روز بفروشمشون/

حالا شاید بپرسید چرا ؟

بعضی وقت ها آدم خواسته های داره / ؟؟ خوب این خواسته ها بستگی به طرف مقابل داره / ولی این خواسته من مادر میخاست / اگر اون بود خاسته ای من خیلی راحت انجام میشد با یکمی مهر مادری / ولی مهر مادری ای خدا............. ولی بالاخره خواستم انجام شد به امید بعد از امتحانات خرداد ماه

به امید دیدار دوباره

یا حق


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 10:51 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |

هر روز و هر لحظه در عمر ما ، یک روز و یک لحظه نو است ...

 پس چرا بسیاری از ما با یک دید کهنه و سیاه وارد آن می شویم ؟!

 به راستی چرا ؟   

 

چرا باید هر روز بار سنگین نگرانی ها و خاطرات تلخ را بر دوش خود حمل کنیم ...

 

آیا ضرورتی دارد که هزاران مشغله ذهنی را در حافظه مان نگهداری کنیم و با این کار زندگی خود را به بدترین شکل ممکن به هدر دهیم ...

 

باید از اسارت افکار منفی خود آزاد شویم  ....

والا چی بگم ؟؟؟ جمله زیبایست یا زشت ؟؟

من اصلا تا حدود 1 هفته پیش به این جور جملات اصلا فکر نمیکردم یعنی حتی وقت خودما نمیزاشتم که بخواهم بخونمشون چون طرز فکر خودما داشتم وتوجه ای به این سری حرفا نمیکردم /ولی حدود یک هفته پیش با یکی از عزیزنم در حال گفتگو بودم وباهم حرف زدیم در مورد همه چیز و چون من همیشه به تمام حرفهاش و تصمیماتش چشم میگم و هیچ وقت طاقت ندارم بهش نه بگم ازم قول های گرفت / به همین خاطر از یک هفته پیش تا به حال نگاهم به این سری جملات و کلمات عوض شده و به دید خوب برداشت میکنم دیگه ....

به هرحال اگر نبود من همه اش در حال درجا زدن بودم خدایا شکرت که .........پس همینجا ازش تشکر میکنم و میگویم خیلی مهربانی.... مهربانم


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 12:21 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |

سلام

حدود یک ماه هست که با یک سری مسائل بیشتر و شدیدتر از قبل برخورد داشتم که کاملا منا به فکر فرو برده.

مدتی بود توی عرصه کامپیوتر کار میکردم .... علاقه شدید داشتم و دارم اون زمون نمونه دولتی میرفتم به اجبار خانواده شبانه روزی -من که هیچی از درسها متوجه نمی شدم و هیچ وقت کتاب های تخصصی خودما ورق نمیزدم خوب چیکار کنم .... دوست نداشتم ... علاقه نداشتم .... ((‌امان از این علاقه)) جزوه و کتاب کامپیوتر از منزل برده بودم اونجا و فقط اونارا مطالعه میکردم/بدی های هنرستان و شبانه روزی بودن و رشته ای که اصلا بهش علاقه نداشتم یه کنار زمان های که کلاس کامپیوتر داشتیم یه کنار... هر وقت میرفتم سر کلاس کامپیوتر تمام انرِژیم را میزاشتم تا کمال استفاده را ببرم.

خیلی اذیت میکردم معلم بیچاره ام را آخه همه اش شیطنت میکردم سر سیستم ها و همه چیزا به هم ربط میدادم/خلاصه اون زمون همه اش فکر میکردم توی هنرستان من تنها کسی هستم که از کامپیوتر خیلی چیزا میدونم و فول فولم .....

بعد از گذشت دوران هنرستان اومدیم بیرون و وارد بازار کار شدیم خوب تو منطقه ما که کوچیک بود فقط یه دفتر خدمات کامپیوتری بود اونجا مشغول بودیم و کار میکردیم و همه اش فکر میکردیم ما فولیم و هیچ کس به پای ما نمیرسه و هرچی کار کردیم بسه دیگه نیاز نداریم...... خیال های مبهم و پوچ .....

مدتی گذشت تا من از اونجا منتقل شدم بر سر یه سری مشکلات ... اومدم تو یه منطقه دیگه والان میفهمم من هیچی بلد نیستم اصلا حتی یک ذره .......

همه ایشه این واقعیت را قبول نمیکردم که کسانی هستند که از من سر ترند یا بهترند ... همه اش فکر میکردم من فول اطلاعاتم و هیچ پیشرفت دیگه ای نمیکردم و مطالعه را گذاشته بودم کنار و ..........

اگر واقعیت را قبول کرده بودم و تلاش بیشتر میکردم مطمئن الان حرفی برای گفتن داشتم در عرصه ارتباطات

اما الان تصمیم گرفتم شروع دوباه کنم سعی میکنم تا برم دانشگاه البته امیدوارم ..... باید به دنبال علم دوید ..... و در کنارش کار ....

پس همیشه واقعیت های اطرافمون را چه خوب باشه چه بد باید قبول کنیم تا بتونیم پیشرفت کنیم......


نوشته شده در دوشنبه 90/3/9ساعت 8:12 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |

سلام

گفتن این موضوع اینم اینجا یکم ناخوشاینده ولی مینویسم شاید .....

یه سری اتفاقات اطراف ما رخ میده که شاید باعث خوشهالی ما بشه مثلا یکی از دوستانمون توی کنکور رتبه تک رقمی گرفته ... وای خوش به حالش یعنی من هم میتونم ؟؟؟ آره که می تونم... پس تلاش خودش را شروع میکنه/اما بعضی وقت ها یک سری اتفاقات ناگوار می افتد که شاید بعضی ها ازش درس عبرت بگیرین و شاید هم .... نگیرن

مدت کوتاهی هست که اتفاقاتی توی منطقه مسکونی ما افتاده که اصلا دل خوشی ندارم از باز گویی کردنش ولی یکم ازش را می نویسم.

تصادفات با موتور سیکلت ....ولی این موتور ابزارک خوبیه ولی در کنارش اگر احتیاط نشه ابزارک کاملا وحشی و خطر ناکه/یکی از جوان ها با موتور تصادف کرده و متاسفانه ضربه مغزی شده و دیگه دکتر ها بهش هیچ امیدی ندارند و اعلام کردن به خانواده اش اگر مایل هستید اعضای بدن بچه اتون را اهدا کنید...... خدا بیامرزدش .... اعضای بدن اهدا شد و ..... به خاکسپری شد...روحش شاد....

خوب ما از این جور اتفاقات باهاش برخورد داشتیم و دیدیم اما آیا با دیدین این جور اتفاقات درس عبرت برامون شده ؟؟؟

مواد منفجره شادی ها .... بمب های ریگی ... وحشتناک ترین ابزارک.... چندی پیش حدود های ساعت 2 نصف شب صدای انفجار شدیدی را شنیدم از خواب پاشودم چند تا بدوبیرا گفتم پشت سر اون که این بمب را انداخت و خوابیدم به 2 دقیقه بعد نرسید دیدیم صدای شیون و ناله زن ها به شدت بالا رفت /سریع لباس پوشیدم و به بیرون رفتم وای خدای من ...... این دوست من بود ؟؟؟ با 8 کیلو مواد منفجره با موتور تصادف و منفجر شده بود .... توی کوچه که اصلا چشم چشم را نمیدید چون دود همه جارا فرا گرفته بود موتور سواری جلو سوختگی شدید 80 درصد و ترک عقب که خدا بیامرزدش بر اثر انفجار جان خودشا از دست داده بود که من بدترین نکته این انفجار را این میدونم که مادر این جوان بالاسر بچه سوخته ای خود که جان داده بود ایستاده و گریه میکرد... یک نفر آسیب شدید به چشم هاش / یک نفر صورت کاملا سوخته / یک نفر دست و پاهای سوخته .....

یک بی احتیاطی کوچیک باعث چه اتفاق وحشتناکی شد/عروسی خواهر این جوان که فوت کرده بود ...دیگه بدتر بدترا.....

آیا ما از اینجور اتفاقات درس عبرت میگیریم ؟؟؟؟؟؟

شادی روح این دو جوان از دست رفته بفرستید یک صلوات


نوشته شده در یکشنبه 90/3/8ساعت 4:19 عصر توسط Yasin نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Yas Man