حرف دلهای من
سلام حدود یک ماه هست که با یک سری مسائل بیشتر و شدیدتر از قبل برخورد داشتم که کاملا منا به فکر فرو برده. مدتی بود توی عرصه کامپیوتر کار میکردم .... علاقه شدید داشتم و دارم اون زمون نمونه دولتی میرفتم به اجبار خانواده شبانه روزی -من که هیچی از درسها متوجه نمی شدم و هیچ وقت کتاب های تخصصی خودما ورق نمیزدم خوب چیکار کنم .... دوست نداشتم ... علاقه نداشتم .... ((امان از این علاقه)) جزوه و کتاب کامپیوتر از منزل برده بودم اونجا و فقط اونارا مطالعه میکردم/بدی های هنرستان و شبانه روزی بودن و رشته ای که اصلا بهش علاقه نداشتم یه کنار زمان های که کلاس کامپیوتر داشتیم یه کنار... هر وقت میرفتم سر کلاس کامپیوتر تمام انرِژیم را میزاشتم تا کمال استفاده را ببرم. خیلی اذیت میکردم معلم بیچاره ام را آخه همه اش شیطنت میکردم سر سیستم ها و همه چیزا به هم ربط میدادم/خلاصه اون زمون همه اش فکر میکردم توی هنرستان من تنها کسی هستم که از کامپیوتر خیلی چیزا میدونم و فول فولم ..... بعد از گذشت دوران هنرستان اومدیم بیرون و وارد بازار کار شدیم خوب تو منطقه ما که کوچیک بود فقط یه دفتر خدمات کامپیوتری بود اونجا مشغول بودیم و کار میکردیم و همه اش فکر میکردیم ما فولیم و هیچ کس به پای ما نمیرسه و هرچی کار کردیم بسه دیگه نیاز نداریم...... خیال های مبهم و پوچ ..... مدتی گذشت تا من از اونجا منتقل شدم بر سر یه سری مشکلات ... اومدم تو یه منطقه دیگه والان میفهمم من هیچی بلد نیستم اصلا حتی یک ذره ....... همه ایشه این واقعیت را قبول نمیکردم که کسانی هستند که از من سر ترند یا بهترند ... همه اش فکر میکردم من فول اطلاعاتم و هیچ پیشرفت دیگه ای نمیکردم و مطالعه را گذاشته بودم کنار و .......... اگر واقعیت را قبول کرده بودم و تلاش بیشتر میکردم مطمئن الان حرفی برای گفتن داشتم در عرصه ارتباطات اما الان تصمیم گرفتم شروع دوباه کنم سعی میکنم تا برم دانشگاه البته امیدوارم ..... باید به دنبال علم دوید ..... و در کنارش کار .... پس همیشه واقعیت های اطرافمون را چه خوب باشه چه بد باید قبول کنیم تا بتونیم پیشرفت کنیم......
Design By : Yas Man |