حرف دلهای من
سلام از بس خواب مرگ دیدیم و اثری نکرد ....... یادتون باشه ماه پیش خواب دیدیم اونم خواب مرگ براتون تعریف کردم...دیشب هم باز دوباره خواب مرگ دیدم اما این یکی یکمک فرق داشت با خواب های قبلیم.... اگه دوست داشتن میتونید مطالعه کنید نداشتید بریند 10 خط پایین تر و ادامه مطالب را بخوانید خواب های من بیشتر در مورد مرگ و اینجور حرف هاست خواب های خوب نمی بینم یا اگر هم ببینم خیلی کم و اونم اصلا یادم نمیاد. این بار خواب دیدم که داشتم توی دشت پر از لاله قدم میزدم و به اطراف خودم خیره شده بودم و از این همه زیبایی لذت می بردم که ناگهان مردی از دور دیدیم - مردی با موهای سفید و ریش های سفید و بلند/بهم نزدیک شد و تا من اومدم سلام کنم بهم سلام کرد/من جواب دادم سلام/شروع کردی به زدن یه مثال های دونیوی.... تا اینکه گفت انسان ها یه روز به دنیا میاند و یه روز باید بروند ...موقع رفتن بعضی ها به سختی میرند.بعضی ها خیلی آسان.وبعضی ها در عرض یک ثانیه بر اثر یه اتفاق کوچیک از این دنیا میرند/من هم گفتم درسته و من کاملا حرف شما را قبول دارم .... گفت خدا را چی قبول داری ؟ گفتم مگه میشه قبول نداشته باشم .... گفت خوب پس بیا تا برویم ...کجا ؟؟؟.... مگه نمیگی خدا را قبول داری ؟گفتم بله قبول دارم ...گفت پس امروز نوبت توست باید برویم ....و دست من را گرفت و به راه افتاد من زبونم بند اومده بود که ناگهان به دری رسیدم که خیلی بزرگ بود و نور زیاد از زیر در به بیرون منعکس میشد/به سختی قدم بر میداشتم وقتی داخل شدم از خواب بیدار شدم...... نمیدونم چرا بنا به رفتنه و نوبتم شده و باید برم چرا تموم نمی کنه همه چیزا ؟؟ خدا من منتظرم.......آماده هم ..... با اینکه آدم خوبی نیستم و خیلی گناهکارم ولی خدا تمومش کن.....بهتر از این تنهایی هستش. از بس وصیت نامه تازه کردم خسته شدم ....خودما به بیخیالی میزنم ولی انگار فایده نداره ...
Design By : Yas Man |