حرف دلهای من
سلام الان دوهفته ست ازش بی خبر بی خبرم دارم داغون میشم شب ها برام خواب نمونده همش شده فکر فکر فکر ... ای خدا خسته شدممممممم... کی این انتظار باید تموم بشه... هرکی منا می بینه (کسای که تازه باهم آشنا میشند) تا براشون یه کاری را انجام میدم بهم نگاه میکنند و میگند دانشگاه میری ؟ در جواب بهشون با کمی مکث میگم نه با تعجب بهم نگاه میکنند و میگند چرا ؟ حیف توست با این همه اطلاعات چرا نمیری ؟ اشتباه میکنی ؟ برو تو میتونی موفق باشی.... و منم بهشون میگم باشه در فکر رفتنم...ولی توی دلم میگم من که شرایطشا ندارممممم ... من اول اینکه پولشا ندارم ...کسی هم نیست کمکم کنه ... دوما به یک نفر قول های دادم باید انجام بدم و بعد برم دانشگاه...با اینکه خیلی دوست دارم برم دانشگاه و مطمئنم میتونم موفق باشم ولی خوب شرایطم............. از این همه گذشته و این همه بدبختی دور و اطرافم دلم پره از همه جا یکم به این مسائل فکر میکنم یکم به مسائل دیگه و بیشتر به مسئله خودم فکر میکنم که ایا این همه دوری برامون خوبه یا بد ... خدا نکنه برامون ضرر داشته باشه ... من دیگه قلبم تازگیا بد کار میکنه شده کند کند کند یک بار میزنه ده باز نمی زنه ... وقتی فکر میکنم نفسم دیگه بالا نمیاد...میدونم اون از من بدتر بدتره و داغون تر ... ولی این وسط مسئولیت و قول های که بهش دادم بر دوش منه و باید یک جور این مسئولیت و قول ها را به نحوه احسنت انجام بدم............... میدونم تمام حرف هام نا مفهمومه... این ها همش خلاصه ای از حرف های هست که تو دلم مونده که باید یک جوری بگم ....البته بماند که من تمامی نظرات را مسدود کردم که کسی نظر نتونه بده ولی خوب ....... از خدا میخام به جفتمون صبر بده ...... تو مشکلاتمون کمکمون کنه.... شاید خودکشی کردم... شاید اینجوری راحت شدم از این همه فکر و ناراحتی و حسرت ... اگر خودکشی را خوب بدونم و تصمیم بگیرم این کارو میکنم... یا حق
Design By : Yas Man |